درست یک سال پیش بود بعد از تولد یک سالگیت که باید جابجا می شدیم و ما وسیله هارو جمع می کردیمو تو بازشون می کردی خلاصه تا آماده شدن خونه خودمون رفتیم خونه مادرجون معصوم (مامان بابایی)دو هفته ای رو اونجا بودیم به تو که حسابی خوش می گذشت صبح که پا میشدی مادر جون تو رو میبرد تا دو دو (گنجشک ) رو ببینی کلی خوشحال می شدی بعدش باهاش می رفتی تو کوچه وکلی هم با عمه هات بازی می کردی و تازه سحری هم پا میشدی واسه خودت مادر جون و عمه هات می گفتن کاشکی خونتون دیر تر آماده بشه تا بیشتر اینجا بمونین ... خلاصه خونه ما هم تموم شدو ما رفتیم خونه خودمون همه چی خوب بود اما اینکه که من از مامانم دور میشدم خیلی سخت بود آخه همیشه یه کوچه فاصله داشتی...