الیسا جان الیسا جان ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

ماهک من ......

من ماهمو دیدم...

اینم از ماه من پیشا پیش عیدتون مبارک عزیز دوست داشتنی من تو  تواین ماه پر برکت یاد گرفتی با من نماز بخونی البته از نوع الیسایی وهر وقت که غذا میخوردی میگفتی مامان نه نه وکلی کارای بامزه دیگه ... ...
27 مرداد 1391

دلتنگی مامان ...

نمیدونم چرا این روزا همش دلم تنگ نی نی بودنات میشه با اینکه همیشه گریه میکردی و دوس داشتی بغلم باشی یا وقتی میبردمت بیرون یهویی گریه میکردی تا بغلت کنم شبا تا دیر وقت بیدار بودی و من صبح زود باید بیدار می شدم موقع لباس پوشیدنات که همش ساز مخالف می زدی و دوس نداشتی که پوشکت کنم موقعی که می خواستی دندون در بیاری بی قرار بودی اونقده با انگشتم لثتو ناز کردم که تا یهو یه چیز تیزی مثل سوزن به دستم خوردو کلی جیغ و داد کشیدم از خوشحالی  یا موقعی که واکسن میکردی و منم باهات گریه میکردم تا خوب شی موقعی که اولین بار  ب ب ب گفتی دنیا رو بهم دادی یا موقعی که دق دق میکردی  موقعی که سریال نوروز نقی و میداد وتو با گفتن نقی کلی می خندیدی...
27 مرداد 1391

تیپت منو کشته...

من عاشق این تیپتم ملوسک من هر باری که این عکستو میبینم دیگه بوس بارون میشی و هی خودتو لوس میکنی .عمرم جدیدا وقتی یه لباس جدید تنت میکنی میگی نو ؟ یعنی نو هست من بپوشم یا نه وقتی میگم آره زودی تنت میکنی و کلی کارای بامزه میکنی تو این عکسا حتی نذاشتی مارک لباستو بکنم میگفتی نه نه اصدن خلاصه تو هر روزت کلی گفتنی هست مامانی دیروز کلی دلت گرفته بئد منم تمام روزو باهات بازی کردم حموم رفتیم ماشین بازی کردیم خاله بازی و کلی کارا... بماند که من از تشنگی مرده بودم تا افطاری نا نداشتم اما تو نفسمی واسه تو هر کاری می کنم ...  تازه بقیه عکسها تو ادامه... ...
27 مرداد 1391

الیسا آماده شد واسه خوابیدن

دختر نازم از وقتی ٢ سالت تموم شد کلی عوض شدی واسه خودت خانمی شدی گلم موقع خواب که میشه دست منو میگیری میگی پاشو نانا  پاشو نانا  بعدش می ریم تو اتاق دراز میکشی و میگی به به بشم یعنی پوشکمو عوض کن ولباس خوابمو بپوش بعدش آهنگ لالایی  تازه قبلشم باید واست قصه موش کوچولو رو بگم ونازت کنم تا بخوابی خلاصه مامانی کلی بزرگ شدی فدای قد کشیدنت بشم من . ...
25 مرداد 1391

ماه رمضان وشیطونیهای تو...

امسال واسه ماه رمضون کلی برنامه داشتم می خواستم کارای عقب موندمو انجام بدم وخیلی از برنامه های کاری دیگه اما اصلا نمیشه انگار جون ندارم آخه سرو کله زدن با تو که کم چیزی نیست صبح که از خواب پا میشی چشمامو باز میکنی و میگی پاشو اگه پا نشم میگی پلو بده منم که دلم نمیاد پانشم بعد تا غروب باید با تو ...یکی دو بار رفتم سر ساختمون وقتی اومدم نا نداشتم زبونم چسبیده بود به دهنم خلاصه اینکه کلی کار عقب افتاده دارم که به امید خدا بعد ماه رمضون انجام می دم.
25 مرداد 1391

مامانی من آمادما...

قربون اون نگاه مهربونت برم مامانی که آماده شدی و منتظری که هر چه زودتر بریم پیش عمت آخه عمه راضیه از عید که عروسیش بود و تا حالا ندیدی وکلی بهونشو میگرفتی دلتنگش بودی حالا هم می خوای بری پیشش عمت این همه راهو یه جوری برنامه ریزی کرد که تولدت رو اینجا باشه مرسی از عمه که اینهمه لطف داشتو تو تولدت بود.       ...
25 مرداد 1391

یک سال گذشت...

درست یک سال پیش بود بعد از تولد یک سالگیت که باید جابجا می شدیم و ما وسیله هارو جمع می کردیمو تو بازشون می کردی خلاصه تا آماده شدن خونه خودمون رفتیم خونه مادرجون معصوم (مامان بابایی)دو هفته ای رو اونجا بودیم به تو که حسابی خوش می گذشت صبح که پا میشدی مادر جون تو رو میبرد تا دو دو (گنجشک ) رو ببینی کلی خوشحال می شدی بعدش باهاش می رفتی تو کوچه وکلی هم با عمه هات بازی می کردی و تازه سحری هم پا میشدی واسه خودت مادر جون و عمه هات  می گفتن کاشکی خونتون دیر تر آماده بشه تا بیشتر اینجا بمونین ... خلاصه خونه ما هم تموم شدو ما رفتیم خونه خودمون همه چی خوب بود اما اینکه که من از مامانم دور میشدم خیلی سخت بود آخه همیشه یه کوچه فاصله داشتی...
24 مرداد 1391